معنی کینه شتری
ضرب المثل فارسی
شتر حیوان بسیار لطیف و مهربانی است و از نظر قدرت و استقامت در حمل بار نظیر ندارد و میتواند مسافتهای طولانی را بدون خوردن آب طی کند. تحمل و مقاومت شتر در تشنگی زبان زد خاص و عام است و این قدرتی است که پروردگار به این حیوان ارزانی داشته است. از زمانی که شتر متولد میشود به او راه رفتن را آموزش میدهند و برای آهسته و تند رفتنش آهنگهایی را مینوازند. وقتی مسیر خیلی طولانی است و ساربان قصد دارد شتر را از حرکت بازدارد، برایش آهنگ ترنم مینوازند.
در کشور عربستان شتر ماده ناقه و شتر نر، لوک نام دارد. در کشور ایران به شتر نر لوک و به شتر ماده ارونه میگویند. جالب است بدانید به نوزاد شتر نر هاشی و به نوزاد شتر ماده مجی میگویند.
اگر ساربان شتر را آزار بدهند و او را عصبانی کنند، شتر کینه ی انتقام به دل میگیرد تا در زمانی مناسب از ساربان انتقام بگیرد. نکتهی جالب این است که شتر هر چقدر هم که خشمگین باشد این را میداند اگر در زمانی که ساربان ها دور هم جمع شدهاند به آنها حمله کند، افراد دیگر با چوب به او می زنند. پس فقط به چشم های ساربان با کینه و خشم نگاه میکند و با صدای بلند نعره میزند.
اما زمانی که شتر کینه توز سارابان را در بیابان تنها به چنگ آورد، تمام خشم و انتقامش را از آنها می گیرد. اما ساربان در این چنین مواردی نقشهای طراحی کردهاند و اینگونه است که هنگامی که لوک شتر به دنبال ساربان میافتد، آنها باید لباسهای خود را در هنگام فرار از تن در بیاورند و بر زمین بیاندازند. لوک هم فریب میخورد که این خود ساربان است و لباس را گاز گرفته و روی آن مینشیند. این کار باید طوری صورت بگیرد تا اینکه ساربان خود را به دهکده یا جای امنی برسانند و پنهان شوند. اگر قبل از اینکه تمام لباسهایش را در بیاورد و پشت سرش بیاندازد، شتر او را بگیرد، به طرز خیلی وحشتناکی جانش را از دست خواهد داد.
به همین دلیل کینه ی شتر به صورت ضربالمثل در میان مردم رواج دارد و اشاره به افرادی دارد که به جای بخشش و عفو طرف مقابل، به فکر انتقام میافتند و کینهتوزی میکنند.
لغت نامه دهخدا
شتری. [ش ُ ت ُ] (ص نسبی) منسوب به شتر.
- پشم شتری، پشم که از شتر چیده و باز کرده باشند.
- رنگ شتری، رنگی مانند رنگ متمایل به زردی چون رنگ پشم شتر. رنگی مانند رنگ ارده. (ناظم الاطباء).
- شنگ شتری، نوعی شنگ که ساقه های پیچان دارند.
- کینه ٔ شتری، کینه ای که صاحب آن کینه ٔ خویش فراموش نکند. (یادداشت مؤلف).
- ناز شتری، نازی نادلپسند. (یادداشت مؤلف).
|| (اِ مرکب) نوعی از کوس و نقاره. (ناظم الاطباء).
کینه
کینه. [ن َ / ن ِ] (اِ) به معنی بیمهری و عداوت و آزار کسی را در دل پوشیده داشتن باشد. (برهان). بغض و عداوت. کین. (آنندراج). دشمنی و عداوت و بدخواهی و آزار کسی در دل پنهان داشتن. (ناظم الاطباء). کین. دشمنی نهفته در دل. خصومت پنهانی و عداوت که از سوء رفتار یا گفتار کسی در دل گیرند. بغض. بغضاء. حقد. غل. حَنَق. ضِغْن. ضَغینه. ذَحل. اِحْنه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
زبانی سخنگوی و دستی گشاده
دلی هَمْش کینه هَمَش مهربانی.
دقیقی.
بِنِه کینه و دورباش از هوا
مبادا هوا بر تو فرمانروا.
فردوسی.
به یزدان که از تو مرا کینه نیست
به دل نیز آن کینه دیرینه نیست.
فردوسی.
میاز ایچ با آز و با کینه دست
به منزل مکن جایگاه نشست.
فردوسی.
بدو گفت شاپور کز بوستان
نروید همی کینه ٔ دوستان.
فردوسی.
از پدر چون از پدندر دشمنی بیند همی
مادر از کینه بر او مانند مادندر شود.
لبیبی.
رزبان آمد با حمیت و با کینه
خونشان افکند اندر خم سنگینه.
منوچهری.
گر هیچ سخن گویم با تو ز شکر خوشتر
صد کینه به دل گیری صد اشک فروباری.
منوچهری.
برادر با برادر کینه ور بود
ز کینه دوست از دشمن بتر بود.
(ویس و رامین).
هرکه یک روز جست کینه ٔ او.
قطران.
زبهر این زن بدخوی بدمهر
چه باید بود با یاران به کینه ؟
ناصرخسرو.
گر خویشتن کشی ز جهان ورنی
بر تو به کینه او بکشد خنجر.
ناصرخسرو.
پر از خنده روی و لب و دل ز کینه
بر ایشان پر از خشم و انکار دارد.
ناصرخسرو.
در دلْش چو نار شعله زد کینه
بر تنْش چو مار کینه زد اعضا.
مسعودسعد.
این دارابن دارا با وزیر پدرش «رشتن » کین ور بود... وزیر همزاد او را زهر داد... و دارا از آن حال خبر یافت و آن کینه در دل گرفت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 55).
هست مهر زمانه باکینه
سیر دارد میان لوزینه.
سنائی.
در دل اهل خرد ز صاحب عادل
تخم عداوت مباد کشته و کینه.
سوزنی.
آب زدند آسیای کام ز کینه
کینه چه دارند کآسیا به کفاف است.
خاقانی.
گرچه از روزگار زاده ست او
روزگارش به کینه می شکند.
خاقانی.
مکن خراب سینه ام که من نه مرد کینه ام
ز مهر تو بری نه ام به جان کشم جفای تو.
خاقانی.
مبارک آمد روز و مساعد آمد یار
سلاح کینه بیفگند چرخ کینه گزار.
؟ (از سندبادنامه).
کارگاه خشم گشت و کین وری
کینه دان اصل ضلال و کافری.
مولوی.
اصل کینه دوزخ است و کین تو
جزو آن کل است و خصم دین تو.
مولوی.
تو هم جنگ را باش چون کینه خواست
که با کینه ور مهربانی خطاست.
سعدی.
- کینه از دل شستن، دشمنی و عداوت از دل بیرون کردن:
سر نامه کرد آفرین از نخست
بر آن کس که اوکینه از دل بشست.
فردوسی.
- کینه ٔ شتری، کینه ٔ سخت. (امثال و حکم ص 1261).کینه ٔ پیوسته و دایم که زایل نشود. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کینه کردن، دشمنی کردن. بیمهری کردن:
جور با عاشق دیرینه نمی باید کرد
گر محبت نکنی کینه نمی باید کرد.
میرزا معصوم تبریزی (از آنندراج).
- امثال:
کینه ٔ شکم تا چهل سال است، نظیر: داغ شکم از داغ عزیزان بدتر است. (امثال و حکم ص 1261).
|| قصاص و انتقام. (آنندراج). رجوع به کین شود.
- کینه بازآوردن، انتقام گرفتن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا): پس آواز داد به بانگ بلند که ای نصر سیار چگونه دیدی این کینه بازآوردن ؟ (بلعمی، از یادداشت ایضاً).
- کینه بازخواستن، انتقام کشیدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انتقام جویی کردن:
کیان زاده گفت ای جهاندار شاه
برو کینه ٔ باب من بازخواه.
دقیقی.
وگر جنگ را یار داری کسی
همان گنج و دینار داری بسی
بر این کوش و این کینه ها بازخواه
بود خواسته، تنگ ناید سپاه.
فردوسی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
در آن سال که امیر مودود به دینور رسید و کینه ٔ سلطان شهید بازخواست و به غزنین رفت و به تخت ملک نشست. (تاریخ بیهقی). || نفرت. تنفر. (فرهنگ فارسی معین). || جنگ. حرب. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
که دارد گه کینه پایاب او
ندیدی بروهای پُرتاب او؟
فردوسی.
به تنها نشد بر برش جنگجوی
سپردیم میدان کینه بدوی.
فردوسی.
همه کینه را چشم روشن کنید
نهالی ز خفتان و جوشن کنید.
فردوسی.
از بیم خویش تیره شود بر سپهر تیر
گر روز کینه دست بردسوی آسمان.
فرخی.
بداندیش او کشته در جنگ او
چو در کینه ٔ اردشیر اردوان.
فرخی.
چال شتری
چال شتری. [ش ُت ُ] (اِ مرکب) قسمی قفل. || نوعی پیچ.
لب شتری
لب شتری. [ل َ ش ُ ت ُ] (ص مرکب) آنکه لبی چون لفج شتر دارد. که لبی چون لفج اشتر دارد سطبر و آویخته.
کینه ورز
کینه ورز. [ن َ / ن ِ وَ] (نف مرکب) کینه دار. کینه کش. کینه ور. (آنندراج). کینه گزار. کینه جو. و رجوع به کینه ورزی و کینه ورزیدن شود.
کینه ورزی
کینه ورزی. [ن َ / ن ِ وَ] (حامص مرکب) کینه گزاری. کینه وری. حالت و چگونگی کینه ورز. کینه جویی. کینه خواهی. رجوع به کینه ورز و مدخل بعد شود.
فرهنگ عمید
دشمنی، عداوت، بغض،
انتقام
[قدیمی] جنگ،
* کینه به دل گرفتن: احساس دشمنی پیدا کردن،
* کینه خواستن (جستن، توختن): (مصدر لازم) [قدیمی] انتقام گرفتن،
* کینه داشتن: (مصدر لازم) دشمنی داشتن،
* کینه ساختن: (مصدر لازم) [قدیمی] جنگیدن،
* کینهٴ شتری: [عامیانه، مجاز] کینۀ شدید و ماندگار،
* کینه کشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی] انتقام گرفتن،
[قدیمی] جنگیدن،
* کینه ورزیدن: (مصدر متعدی)
دشمنی ورزیدن،
انتقام جستن،
گویش مازندرانی
رنگ شتر – قهوه ای بسیار کم رنگ
فرهنگ معین
(نِ) (اِ.) دشمنی، عداوت.
مترادف و متضاد زبان فارسی
بغض، پدرکشتگی، تنفر، حقد، دشمنی، عداوت، عناد، غرض، کین، نفرت،
(متضاد) محبت، مهر
واژه پیشنهادی
وژ
معادل ابجد
995